معنی مشک دریده

حل جدول

لغت نامه دهخدا

دریده

دریده. [دَدَ / دِ] (ن مف) چاک شده و پاره شده. (ناظم الاطباء). از هم پاره شده. به درازا پاره شده. چاک. شکافته. کفته.مخروق. منفلق. واهیه. (از منتهی الارب):
رفت برون میر رسیده فرم
پخچ شده بوق و دریده علم.
منجیک.
تو شادمانه و بدخواه توز انده و رنج
دریده پوست به تن بر چو مغز پسته سفال.
منجیک.
پیراهن لؤلوء برنگ کامه
و آن کفش دریده و بسر برلامه.
مرواریدی.
دریده درفش و نگونسارکوس
رخ زندگان گشته چون آبنوس.
فردوسی.
دریده درفش و نگونسارکوس
چولاله کفن روی چون سندروس.
فردوسی.
پراکنده لشکر دریده درفش
ز خون یلان روی گیتی بنفش.
فردوسی.
زواره بیامد بر پیلتن
دریده بر و جامه و خسته تن.
فردوسی
بشد خسته از جنگ فرفوریوس
دریده درفش و نگونسارکوس.
فردوسی.
شکسته دل و دست و بر خاک سر
دریده سلیح و گسسته کمر.
فردوسی.
ابراهیم پیدا آمد با سواری دویست و سه صد و یک علامت و جنیبتی دو و تجملی دریده و فسرده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 564).
چندین هزار اطلس و زربفت قیمتی
پوشیده درتنعم و آنگه دریده گیر.
سعدی.
صاحبدل و نیک سیرت و علامه
گو کفش دریده باش و خلقان جامه.
سعدی.
بارکشیده ٔ جفا پرده دریده ٔ هوا
راه ز پیش و دل ز پس واقعه ای است مشکلم.
سعدی.
مُنعَطّ؛ جامه ٔ دریده. هبائب، جامه ٔ کهنه ٔ دریده. (منتهی الارب).
- پرده دریده، کنایه از رسوا. مهتوک. بی شرم. بی حیا. رجوع به پرده دریده در ردیف خود شود.
- چشم دریده، کنایه از بی شرم و بی حیا. (ناظم الاطباء). شوخ. شوخ چشم. رجوع به چشم دریده در ردیف خود شود.
- || (با اضافه) چشم شوخ و بی حیا و بی شرم: به یهودی خبر بردند که پسر تو مسلمان شده است گفت آن چشمهای دریده که او دارد کربلا هم میرود. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دریده بر؛ مجروح اعضاء. اندام جراحت یافته:
ز چنگال یوزان همه دشت غرم
دریده بر و دل پر از داغ و گرم.
فردوسی.
به پیش فرامرز بازآمدند
دریده بر و پرگداز آمدند.
فردوسی.
خروشان برشهریار آمدند
دریده بر وخاکسار آمدند.
فردوسی.
- دریده بینی، که بینی او دریده باشد. أخرم.
- دریده چشم، که چشم او دریده باشد. أشتر. شتراء.
- || کنایه از شوخ چشم. (آنندراج). بی حیا. بی آزرم:
چشم بی شرم تو گر روزی برآشوبد ز درد
نوک خارش خاکشو باد ای دریده چشم و کون.
منجیک.
- دریده داشتن، دریدن: تا آسمان چون دایه ٔ خودکامه... هر سحرگاه از صبح گریبان دریده دارد و ماتمی نبوده. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 2).
- دریده دهان یا دهن، کنایه ازبی محاباگوی. (آنندراج). دهان گشاد و آنکه بی ملاحظه هرچه خواهد گوید و فحاش. (ناظم الاطباء):
چون طشت بی سرند و چو در جنبش آمدند
الا شناعتی و دریده دهن نیند.
خاقانی.
دریده دهن بدسگالش چو داغ
زبان سوخته دشمنش چون چراغ.
نظامی.
دریده دهان را به گفتن میار
لبش را ز دندانش در بخیه آر.
ظهوری (از آنندراج).
رجوع به دهن دریده در این ترکیبات و ردیف خود شود.
- دریده شدن، چاک شدن. (ناظم الاطباء). پاره شدن. شکافته شدن. اختراق. اخریراق. انحراق. (دهار). تخرق. (المصادر زوزنی). تشرم. تمنزق. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). وهی. (دهار). انداح، دریده شدن مشک. (تاج المصادر بیهقی). انهتاک، دریده و شکافته شدن پرده. بهاء؛ دریده شدن خانه ٔ مومین و مثل آن. تخرق، دریده و پاره پاره شدن. (از منتهی الارب). سخف، دریده شدن مشک. (از منتهی الارب). وهی، دریده شدن جامه. (تاج المصادر بیهقی).
- دریده گردیدن، دریده شدن. پاره شدن. شکافته شدن. انهماء؛ و کهنه دریده گردیدن جامه. تمسو؛ دریده گردیدن جامه. تهتک، دریده و شکافته گردیدن پرده. خسوف، دریده و شکسته گردیدن. (از منتهی الارب).
- دریده گریبان، گریبان چاک. دریده جیب:
به صبح آن نقطها فروشوید از تن
یتیم دریده گریبان نماید.
خاقانی.
- دریده گشتن، دریده گردیدن. دریده شدن پاره شدن. شکافته گشتن. هزم، دریده گشتن مشک از خشکی. (از منتهی الارب).
- دریده گوش، شکافته گوش. أخرق.
- دهان دریده و دهن دریده، کنایه از فحاش. (ناظم الاطباء). بی محاباگوی. (آنندراج). رجوع به دهان دریده ذیل دهان و به همین عنوان در ردیف خود شود.
- دهل دریده، کنایه از رسوا و بی آبرو، رند دهل دریده. رجوع به همین عنوان در ردیف خود شود.
- فرودریده، واژگون. رجوع به همین عنوان درردیف خود شود.
- کون دریده، کنایه ازبی حیا و بی شرم: کلاغ کون دریده، تعبیری از بی حیائی و بی شرمی کسی. رجوع به همین عنوان در ردیف خود شود.
|| سخت بی حیا. سخت بی شرم. عظیم بی حیا. بسیار بی شرم. بی آزرم. شوخ. شوخ چشم. بی ادب. گستاخ. بی ننگ. بی عار. آلوده دامن. وقح.وقاح. وقیح. پررو.

دریده. [دُدَ / دِ] (ن مف) دروشده و چیده شده. (ناظم الاطباء).


مشک

مشک. [م ُ / م ِ](اِ)... ناف آهوی خطائی است و عربان مسک خوانند.(برهان). فارسی به کسر میم و اهل ماوراءالنهر بضم میم خوانند و عرب مِسک بجای شین، سین دانند و مشک بر چهار قسم خواهد بود اول را ترکی نامند از حیوانی شبیه به آهوی چینی بطریق حیض یا بواسیر دفع شود بر روی سنگها منجمد در غایت خوشبویی چنانکه بوی آن رعاف آورد و رنگش زرد و با صلابت باشد و قطعات آن دراز و قلیل الوجود است. دویم تبتی و آن از نافه حاصل شود که خون اطراف در ناف جمع شده بعد از رسیدن به سبب خارشی که در پوست آن حادث شود بر سنگها مالیده تا جدا شود. سیم چینی که بعد از ذبح حیوان اطراف ناف آن را به دست مالیده تا خون اطراف در ناف جمع شود. پس با ناف آهو بریده خشک نموده به اطراف برند و آن با صلابت باشد. چهارم هندی و آن خونی است که از ذبح آن حیوان گرفته باجگر و سرگین روده ٔ او مخلوط نموده قدری مشک خالص به آن ممزوج ساخته در نافها کرده باطراف فرستند. علامت غش آن سیاهی مفرط و سنگینی آن است. اما آهوی آن حیوانی است از آهو کوچک تر در بلاد چین و هند و ترک پیدا شود به اندک اختلاف و آن را آهوی چینی نامند. دستها کوتاه تر از پای اوست و دو دندان پیش کج بطرف زمین و شاخ آن سپید و منحنی... که به دنباله ٔ آن میرسد و در آن سوراخها دارد که استنشاق هوا به آن میکند.(انجمن آرا)(از آنندراج). تر، تازه، سارا، خشک، سوده از صفات اوست و به طراز و تاتار و چین و ختن و تبت منسوب.(بهار عجم)(آنندراج). ماده ای سیاه و بسیار معطر که محتوی در یک قسم کیسه است در زیر شکم یکنوع حیوان شبیه به آهو که آن را آهوی مشک گویند. و مشک اذفر بهترین اقسام مشک و مشک تاتاری مشکی که از تاتارستان می آورند. و مشک تبت، مشکی که از تبت می آورند و مشک زمین و یا مشک زمینی: سعد. و مشک نافه: مشک خالص بی غش.(ناظم الاطباء). بالضم و بالکسر هر دو صحیح است چرا که اهل فارس به کسر میم و اهل ماوراءالنهر به ضم میم خوانند و مسک بالکسر و سین مهمله معرب آن است.(غیاث)(از فرهنگ رشیدی). مسک.(ترجمان القرآن). لغویین آن را در جمله ٔ ذکورهالطیب یعنی عطرها که جامه رنگین نکند و از اینرو مردان نیز آن را توانند به کار بردن، آوردند. ماده ای نهایت خوشبوی در کیسه ای که آن را نافه گویند و در زیر شکم آهوی مشکین نرینه جای دارد. مشک مشموم. مشک پخته. مشک آمیخته. غالیه. لاتینی مسکوس آهوی مشکین لیکن بگمان من چون این حیوان در مشرق بوده است اصل کلمه شرقی است و لاتن ها هم از مشرق گرفته اند.(یادداشت مؤلف). ابن البیطار گوید نوعی «راوند» را «راوند» ترکی گویند...چنانکه مشک را عراقی گویند برای اینکه از راه عراق به ما می رسد.(یادداشت مؤلف). سنسکریت «موسکا» مصغر «موس » موش، یونانی «موسکوس »، لاتینی «موسکوس »...ماده ای است معطر مأخوذ از کیسه ای مشکین به اندازه ٔتخم مرغی، مستقر در زیر پوست شکم آهوی ختایی نر. وقتی که تازه باشد به رنگ شکلات و لزج است. اما خشک آن به صورت گرد دارای طعم کمی تلخ و بوی تند است. آن رابه عنوان اساس بسیاری از عطریات به کار می برند.(از حاشیه ٔ برهان چ معین). آهوی مشک با دیگر آهوان در چهره و رنگ و شکل و شاخ تفاوتی ندارد. تنها فرق آن با دیگر آهوان در آن است که آهوی مشک را دو دندان است همچون دندان فیل، از فک بیرون آمده باندازه ٔ یک شبر یا کم تر یا بیشتر.(از مسعودی). کیفیت تکوین مشک چنان است که: طبیعت آهو، خون را بناف آن فرستد، و چون درناف بسته شود و برسد خارش گیرد و آهو را آزار دهد پس به صخره ها و سنگها رود که آفتاب بر آن تافته و گرم شده است و ناف خویش را بدان سنگها بخارد و او را خوش آید، تا آنکه از خاراندن ناف بر سنگ پوست ناف شکافته شود و ماده بر سنگ روان گردد، آنچنانکه دملی بشکافد. و آهو از این کار لذتی می یابد. و چون ماده از ناف بیرون رود جراحت بهم آید و باز خون در آنجا فراهم گردد. مردم تبت برای بدست آوردن این ماده به چراگاههای آهو روند و خونی را که طبیعت آهو به عمل آورده و آفتاب بخشکانیده وهوا در آن اثر کرده بر این سنگ بیابند. و در نافه ها که از آهوان شکار شده گرفته اند، نهند. و این نیکوترین مشک است که پادشاهان تبت آن را به کار برند و برای یکدیگر هدیه فرستند. و گاه بازرگانان از آنجا حمل کنند اما بیشتر مشک را از طریق شکار آهو به دست آورند. چنانکه آهو را با دام یا با تیر شکار کنند و بکشند و نافه ٔآن را ببرند، و در این وقت خون در ناف آهو گرم است و هنوز تازه بود و نارسیده و بوی آن گندناک باشد، چون بوی عرق تن. پس زمانی نگاه دارند تا بوی ناخوش آن برود و هوا در آن اثر کند و بمشک بدل شود.(از مروج الذهب چ مطبعه ٔ ازهریه ٔ مصر ج 1 صص 68-69). آنچه در مفردات ابن البیطار ذیل کلمه ٔ مشک آمده گویا مأخوذ از همین شرح است و مؤلف هم بمأخذ خود تصریح کرده است. ابن سینا نویسد: نیکوترین مشک، تبتی است و گویند چینی است سپس خرخیزی، سپس هندی، سپس دریائی.(قانون، ادویه ٔ مفرده). عبارت تذکره ٔ ضریر انطاکی نیز خلاصه ای است از قول مسعودی جز اینکه دو نوع دیگر از مشک در این کتاب آمده، یکی بنام مشک ترکی که گوید بشکل حیض از آهو بر سنگ روان میشود. و نویسد که کسی که قائل به نجاست مشک است این نوع را اراده کرده است، و دیگری هندی که آن خونی است که به ذبح از آهو گیرند و با کبد آن و مشک بیامیزند و خشک کنند.(از شرح بیتهای مشکل دیوان انوری تألیف سیدجعفر شهیدی ص 50):
یک لخت خون بچه ٔ تاکم فرست از آنک
هم بوی مشک دارد و هم گونه ٔ عقیق.
رودکی.
از گیسوی او نسیمک مشک آید
وز زلفک او نسیمک نسترون.
رودکی(شرح احوال چ سعید نفیسی ص 1043).
به جای مشک نبویند هیچکس سرگین
به جای باز ندارند هیچکس ورکاک.
ابوالعباس.
از این ناحیت(تغزغز) مشک بسیار خیزد.(حدود العالم). اتفاق کردند که سیم زنند از شش چیز زر و نقره و مشک و ارزیز و آهن و مس.(تاریخ بخارای نرشخی چ مدرس رضوی ص 51).
بدان خستگیش اندرآکند مشک
بفرمود پس تاش کردند خشک.
فردوسی(شاهنامه چ بروخیم ص 6776).
مرا گفت شاه یمن را بگوی
که بر گاه تا مشک بوید به بوی.
فردوسی(شاهنامه چ بروخیم ص 66).
بش و یال اسبان کران تا کران
براندوده از مشک و از زغفران.
فردوسی(شاهنامه ایضاً ص 218).
شتروار ارزن بدین هم شمار
همان دنبه و مشک و روغن هزار.
فردوسی.
گفتم که مشک ناب است آن جعد زلف تو
گفتا به بوی و رنگ عزیز است مشک ناب.
عنصری.
چو مشک بویا، لکنْش نافه بوده ز غژب
چو شیر صافی پستانْش بوده از پاشنگ.
عسجدی.
خانهای زرین و جواهر و عنبرینها و کافور بنهاد و مشک و عود بسیار در آنجا نهادند.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366). بباید دانست فضل را هرچند که پنهان دارند آخر آشکار شود چون بوی مشک.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 206).
بهشتی است بومش ز کافور خشک
گیاهش ز عنبر درختانْش مشک.
اسدی.
گرامی همیشه به بوی است مشک
چو شد بوی، چه مشک و چه خاک خشک.
اسدی.
ز دُم ریختی گرد کافور خشک
ز منقار یاقوت و از پرّمشک.
اسدی.
چون بوی خوش از مشک جدا گشت وزر از سنگ
بیقدر شودمشک و شود سنگ مزور.
ناصرخسرو.
مشک باشد لفظ و معنی بوی او
مشک بی بو ای پسر خاکستر است.
ناصرخسرو.
مشک نادانان مبوی و خمر نادانان مخور
کاندر این عالم ز جاهل عطری و خمار نیست.
ناصرخسرو.
خوشبوی هست آنکه همی از وی
خاک سیاه مشک شود ما را.
ناصرخسرو.
به کافور عزلت خنک شد دل من
سزد گر ز مشک کسی شم ندارم.
خاقانی.
آهو از سنبل تتار چرید
نه به مشک است زنده نام تتار.
خاقانی.
خاک پای و خط دستت گهر و مشک منند
با چنین مشک و گهر عشق ز سر درگیرم.
خاقانی.
باد گو رقص بر عبیر کند
سبزه را مشک در حریر کند.
نظامی(هفت پیکر چ وحید ص 15).
از شتر بارهای پر زر خشک
وز گرانمایه های گوهر مشک.
نظامی.
بند سر نافه گرچه خشک است
بوی خوش او گوای مشک است.
نظامی.
برده رونق به تیزبازاری
تار زلفش ز مشک تاتاری.
نظامی.
مشک را حق بیهده خوش دم نکرد
بهر شم کرد از پی اخشم نکرد.
مولوی.
ورنه مشک و پشک پیش اخشمی
هر دو یکسان است چون نبود شمی.
مولوی.
ز خارت گل آورد و از نافه مشک
زر از کان و برگ تر از چوب خشک.
سعدی.
عود میسوزندیا گل میدمد در بوستان
دوستان یا کاروان مشک تاتار آمده ست.
سعدی.
فضل و هنر ضایع است تا ننمایند
عود بر آتش نهند و مشک بسایند.
سعدی.
هم بباید سخن بگفت آخر
مشک را چون توان نهفت آخر؟
اوحدی.
خاک از ایشان چگونه مشک شود
گر به دریا روند خشک شود.
اوحدی.
- طراز مشک، کنایه از خط تازه دمیده:
ماه ترکستان طراز مشک بر دیبا کشید
مشک و دیبا را به قدر و قیمت اعلا کشید.
عثمان مختاری(دیوان چ همائی ص 77).
- مشک اذفر، بهترین اقسام مشک.(ناظم الاطباء). مشک تیزی بود.(زمخشری). و رجوع به اذفر شود.
- مشک به ختن بردن، کار نابجا کردن.
- مشک تبت، مشکی که از تبت می آورند.(ناظم الاطباء). مسعودی آرد: در بلاد تبت آهوی مشک تبتی است که از چینی بهتر است از دو جهت یکی آنکه آهوی تبتی... گیاهان خوشبوی را می چرد و آهوان چینی علف خشک می خورند. دیگر آنکه مردم تبت مشک را از نافه بیرون نمی کنند، لیکن چینیان آن را از نافه بیرون آورند و خون و دیگر چیزها بدان آمیزند... نیکوترین و خوشبوترین مشک آن است که هنگامی از آهو بیفتد که نیک رسیده باشد.
- مشک تتاری، مشک تاتاری، مشکی که از تاتارستان می آورند.(ناظم الاطباء). رجوع به مشک شود.(امثال و حکم دهخدا).
- مشک در آستین نهفتن، به کار محال پرداختن.
- مشک در شراب کردن، کنایه از بیهوش کردن.(غیاث)(آنندراج). کنایه از بیهوش گردانیدن و شدن.(مجموعه ٔ مترادفات ص 72).
- مشک ده، مشک دهنده:
تریاک ده اوست مشک ده او
چون چشم گوزن و ناف آهو.
خاقانی(از ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 11).
- مشک را به باد سپردن، نظیر: گوشت و دنبه به گربه و گله به گرگ سپردن است.(از امثال و حکم دهخدا).
- مشک را کافور کردن، کنایه از پیر شدن و پیر و کهنه.(مجموعه ٔ مترادفات ص 82). موی سیاه را سفید کردن.(آنندراج).
- مشک سارا، مشک نفیس و اعلا.(ناظم الاطباء). مشک خالص و بی غش:
بر آن چتر دیبا درم ریختند
ز بر مشک سارا همی بیختند.
فردوسی.
که با زیردستان مدارا کنم
ز خاک سیه مشک سارا کنم.
یزدی(ظفرنامه چ امیرکبیر ص 389).
و رجوع به مشک شود.
- مشک سوده، مشک ساییده شده:
باد گویی مشک سوده دارد اندر آستین
باغ گویی لعبتان جلوه دارد بر کنار.
فرخی.
- مشک سیاه، نوعی مشک. مشک خشک شده:
سر زلف پیچان چو مشک سیاه
وز او مشکبو گشته مشکوی شاه.
نظامی.
و رجوع به مشک شود.
- مشک ناب، مشک خالص و نفیس.(ناظم الاطباء). مشک بی غش.
- مشک نافه، مشک خالص بی غش.(ناظم الاطباء). مشک خالص را گویند که ازگوزن ختایی به دست آید.
- مشک نباتی، روغنی معطر است که از پنیرک سازند.(یادداشت مؤلف).
- امثال:
مشک آن است که ببوید نه آنکه عطار بگوید.
مشک داند حکایت عطار.(امثال و حکم دهخدا).
مشک را چون توان نهفت آخر ؟
|| کنایه از موی سیاه محبوب و جز آن:
مرا سال بر پنچه ویک رسید
چو کافور شد مشک و گل ناپدید.
فردوسی.
زمانه زرّ و گل بر روی من ریخت
همان مشکم به کافور اندر آمیخت.
(ویس و رامین).
دو ارغوان خود از مشک زیر ابر مپوش
دو شنبلید من از لاله زیر ژاله مکن.
عثمان مختاری(دیوان چ همایی ص 578).
ای روی تو همچو مشک و موی تو چو خون
میگویم و می آیمش از عهده برون.
ظهیر فاریابی.
چون مشک گیسوی تو به کافور شد بدل
زین پس مگیر دامن خوبان مشک خط.
ظهیر فاریابی.
- مشک انداز کردن، کنایه از پراکندن موی:
گهی مرغول جعدش باز کردی
ز شب بر ماه مشک انداز کردی.
نظامی.
- مشک را کافور کردن، موی سیاه را سفید کردن.(غیاث)(از آنندراج)(فرهنگ رشیدی).
- مشک گل سپر، کنایه از زلف که بر چهره ٔ چون گل افتد:
چه سحرهاست که آن نرگس دژم داند
چه لعبهاست که آن مشک گل سپر دارد.
عثمان مختاری(دیوان چ همایی ص 54).
|| در دو بیت زیر از فردوسی به نظر میرسد که مرکب را با مشک می آمیخته اند، و یا از مشک بجای مرکب استفاده می شده است خوشبوی ساختن نامه را:
بفرمود تا پیش او شد دبیر
بیاورد قرطاس و مشک و عبیر.
فردوسی.
نشستند پس فیلسوفان به هم
گرفتند قرطاس و مشک و قلم.
فردوسی.

مشک. [م َ](اِ)خیک سقایان.(آنندراج). قربه.(منتهی الارب)(نصاب الصبیان). رکوه. قندید. غرب. غاویه. اناب.(منتهی الارب). در پهلوی مشک، و آن اصلاً بمعنی چرم، مخصوصاً چرمی که در آن آب ریزند و سپس بصورت «مشک اپرزین » در پهلوی... درآمده بمعنی خیمه ٔسلطنتی و همین معنی است که در فارسی مشکوی و مشکو شده.(از حاشیه ٔ برهان چ معین). پوست گوسفند که درست و بدون شکافتن از وسط کنده باشند خواه آن را دباغی کرده یا نکرده باشند و در آن ماست و دوغ و آب و جز آن ریزند.(ناظم الاطباء). راویه. خیک آب. خیک بی موی. خیک. نای مشک. نار مشک.(یادداشت مؤلف):
سپهبد بفرمود تا مشک آب
پر از باد کردند هم درشتاب.
فردوسی.
هم از پیش آن کس که با بوی خوش
همی رفت با مشک صد آبکش.
فردوسی.
بشد لنبک و مشک چندی کشید
خریدار آبش نیامد پدید.
فردوسی.
خواجه احمد حسن گفت: از ژاژ خائیدن توبه کردی ؟ گفت ای خداوند مشک و ستور بانی مرا توبه آورد.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 165). در راه بوالفتح بستی را دیدم خلقانی پوشیده و مشکی در گردن.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 163). گفتم بوالفتح بستی را با مشک دیدم سخت نازیبا، ستوربانیست اگر بیند وی را عفو کند.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 165).
مشک پربادی از سر و دل و تن
ریسمانی شوی به یک سوزن.
سنائی.
چه باشی مشک سقایان گهت دق و گه استسقا
نثارافشان هر خوان و زکوهاستان هر خانی.
خاقانی.
آب و آتش بزن تو بر تن مشک
خواه از او آب، خواه آتش زن.
خاقانی.
تا به گوش ابر آن گویا چه خواند
تا چه مشک از دیده ٔ خود اشک راند.
مولوی.
کشتی چو شکست خواجه را در دریا
مشکی پرباد به ز انبان زرش.
واعظ قزوینی.

گویش مازندرانی

دریده

چشم دریده


مشک

مشک – ماده معطر مشهور

فرهنگ عمید

مشک

مادۀ خوش‌بو و سیاه‌رنگی که در ناف آهوی مشک تولید می‌شود. = آهو * آهوی مشک
* مشک سارا: [قدیمی] مشک خالص و بی‌غش، مشک ناب،


دریده

پاره‌شده، چاک‌خورده،

فرهنگ معین

دریده

پاره شدن، (ص.) (عا.) بی شرم، پررو. [خوانش: (دَ دِ) (ص مف.)]


مشک

(مُ) (اِ.) ماده سیاه رنگ و خوشبویی که در ناف آهوی مشک تولید می شود.

مترادف و متضاد زبان فارسی

دریده

بی‌ادب، بی‌حیا، گستاخ، وقیح، هتاک، پاره، چاک، شکافته، گسیخته،
(متضاد) مودب

فرهنگ فارسی هوشیار

دریده

(اسم) پاره کرده، شکافته چاک کرده.


مشک

خیک، پوست گوسفند دباغی شده (اسم) پوست گوسفندی که آنرا درست کنده باشند خواه دباغت شده وخواه نشده باشد و در آن ماست و آب کنند: مشکی از آب کرد پنهان پر در خریطه نگاه داشت چو در. (هفت پیکر) یا مشک سقا. مشکی که سقایان بر دوش کشند و از آن آب بمردم دهند. بس که شربت زده از کاسه رندان همه جا شکم شیخ بعینه شده مشک سقا. (گل کشتی)، (کشتی) فنی است از کشتی و آن چنانست که بدست چپ دست راست حریف را بگیرد وبگردن خود بکشد وبدست راست پای راست و بگیرد وبگردن گیرد و از سر خود او را بزمین زند. فتح او: آنکه در پای برداشتن پای در میان پای او کند. (اسم) پوست گوسفندی که آنرا درست کنده باشند خواه دباغت شده وخواه نشده باشد و در آن ماست و آب کنند: مشکی از آب کرد پنهان پر در خریطه نگاه داشت چو در. (هفت پیکر) یا مشک سقا. مشکی که سقایان بر دوش کشند و از آن آب بمردم دهند. بس که شربت زده از کاسه رندان همه جا شکم شیخ بعینه شده مشک سقا. (گل کشتی)، (کشتی) فنی است از کشتی و آن چنانست که بدست چپ دست راست حریف را بگیرد وبگردن خود بکشد وبدست راست پای راست و بگیرد وبگردن گیرد و از سر خود او را بزمین زند. فتح او: آنکه در پای برداشتن پای در میان پای او کند. (اسم) ماده ایست معطر ماخوذ از کیسه ای مشکین باندازه تخم مرغی یا نارنجی کوچک مستقر در زیر پوست شکم ومجاور عضو تناسلی جنس نر از آهوی ختایی. مشک تازه در موقع ترشح ماده ایست روغنی و بسیار معطر وبرنگ شکلات و لزج میباشد و در حالت خشک شده سخت و شکننده است و رنگش قهوه یی تیره مایل به سیاه و طعم آن کمی تلخ است و بویی تند دارد. در تجارت بدو صورت عرضه میشود: یکی مشکی که در کیسه مشک (نافه) است یعنی مشکی است که از نافه خارج نشده و پس از شکار وذبح آهوی ختنی نافه آنرا با مشک محتویش ببازار عرضه میکنند و دیگر مشکی است که از نافه خارج شده و کم و بیش امکان دارد با مواد خارجی آمیخته باشد. بدیهی است ارزش نوع دوم بسیار کمتر از نوع اولی است. مشک درعطر سازی ومعطرساختن برخی مشروبات الکلی گران قیمت بکار میرود مسک: فضل و هنر ضایع است تا ننمایند عود برآتش نهند و مشک بسایند. (گلستان) توضیح مولف غیاث گوید: اهل فارس بکسر میم واهل ماورا ء النهر بضم میم خوانند. در نسخه ترجمان البلاغه مکتوب بسال 507 ه ق. مشک بضم اول ضبط شده. چون اصل آن در سنسکریت و یونانی و لاتینی بضم میم است پس این تلفظ صحیح است از سوی دیگر چون در سریانی (مسکه) و در عربی (مسک) بکسر اول است پس بکسرهم صحیح میباشد چنانکه در فارسی در نسبت به مشک مشکی و مشکین بکسر تلفظ شود، زلف سیاه محبوب: دوارغوان خود از مشک زیرا بر مپوش خ دوشنبلید من از لاله زیر ژاله مکن خ (عثمان مختاری. ) یاطراز مشک. خط تازه دمیده: ماه ترکستان طراز مشک بر دیبا کشید مشک و دیبا را بقدر و قیمت اعلا کشید. (عثمان مختاری) یامشک چوپان. گیاهی است علفی و یکساله از تیره اسفناجیان دارای ساقه و شاخه های راست بارتفاع 15 تا 60 سانتیمتر که در نواحی بحرالروم (مدیترانه) و غالب نقاط ایران میروید. این گیاه برنگ سبز مایل به زرد با دمبرگ دراز در کناره برگها دارد. دانه اش تقریبا کروی و صاف است. سرشاخه های گل دار این گیاه بعلت دارابودن اسانس بوی مخصوص دارند. مشک چوپان در طب عوام بعنوان خلط آور مصرف میشود وبرای آن اثر ضد تشنج و نیرو دهنده و تسکین دهنده ضیق النفس ذکر شده است مسک الجن شقر مشک داش نزله اوتی ارطاماسیا ارطامسیا. یا مشک رومی. مریم یا مشک زمین. گیاهی است از تیره جگن ها که دارای ساقه زیر زمینی بسیار خوشبوی و معطر است و بطور خودرو در مزارع میروید سعد سعد کوفی طپلاق تپلاق مشت مشکک قرقرون مشک زیر زمین. یا مشک زیر زمین. مشک زمین. یا مشک سارا. مشک خلاص و بی غش: . . . که با زیر دستان مدارا کنم ز خاک سیه مشک سارا کنم. (ظفرنامه یزدی) یا مشک سوده. مشک ساییده شده: بادگویی مشک سوده دارد اندر آستین باغ گویی لعبتان جلوه دارد بر کنار. (فرخی) یامشک گل سپر. زلف که برچهره افتاده: چه سحرهاست که آن نرگس دژم داند خ چه لعبهاست که آن مشک گل سپر دارد خ (عثمان مختار)، خط تازه دمیده. یا مشک نافه. مشک خالص را گویند که از کیسه محتوی مشک گوزن ختایی بدست آید.

معادل ابجد

مشک دریده

583

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری